اثر پروانهای
کرم ابریشم
دیشب، حدود ساعت ۳ و ۳۰ دقیقه، صدای سوت تیزی تمام کوچه را پر کرد. یکدفعه انگار که تمام دیوارها دارند جیغ میکشند و همهی لولههای آب دارند منفجر میشوند، همه از خواب پریدند و وسط هال جمع شدیم. برق قطع شده بود، موبایلها خاموش شده بود و تأسیسات مخابراتی از کار افتاده بودند. تاریکی مطلق بود که با نور درخشان عجیبی، شب را سفید و سیاه کرده بود. پدر خانواده تا پنج شمرد تا مطمئن شود همهی بچهها توی خانهاند و کسی گم نشده… چه اتفاقی داشت میافتاد؟ پسر بزرگتر رفت توی آشپزخانه. کابینت بالای گاز را گشت و از بین مواد پاککننده و لوازم کمکهای اولیه، چندتا شمع برداشت. از کشوی پایینی کبریت برداشت و چهارتا شمع روشن کرد. صدای سوت کمکم با زیرصدای بمی که از لرزش دیوارها و زمین میآمد، ترکیب شد. هیچ صدایی از هیچکی بیرون نمیآمد؛ به جز صدای هوای منقطعی که ذرهذره از ریهها خارج میشد و دوباره برمیگشت و صدای نفسلرزه میداد. آخرین صدایی که شنیده شده بود، صدای پدر بود که کلمهی «شمع» را زیر لب به زبان آورد و آخر صدایش محو شده بود. بعد از آن فقط آهنگ سقوط دنیا بود و پرتوهای سفید چرخانی که از بیرون، فضای خانه را مثل میلههای زندان راهراه میکردند. صدای ماشینهای پلیس و آتشنشانی از مسافت خیلی دوری به گوش میرسید که دورتر میشدند. همه خودشان را داخل مبلها جا دادند و دستهاشان را دور هم حلقه کردند. لوسترها میلرزید و میشد به چشم سقف را دید که مثل یک زمین بیابانی ریزریز ترک میخورد. گچ و خاک از سقف، مثل پودر قنادی روی سر بچهها میریخت و پدر از بالا خودش را روی آنها چتر کرده بود. مادر از داخل انباری چندتا دستمال کهنه آورد که همیشه شیشهها را با آن پاک میکرد. آنها را دور صورت بچهها گره زد و دهن و بینیشان را پوشاند. همه عرق میریختند و مجبور بودند هوای پر از خاکی را که با هر تنفس فرو میدادند، بدون سرفه بازدم کنند. بچهها چشمهایشان را بسته بودند و دعا میکردند؛ مادر به چشمهای پدر خیره شده بود و پدر به جایی چشم دوخته بود که چیزی، در اعماق سیاهی موّاج کوچه، داشت نفس میکشید.
پیله
صدای هوایی که از مجاری تنگ تنفسیاش رد میشد و در ریههایش میچرخید را میشد شنید. حضور یک شیء محکم و چگال و سخت را حس میکرد. شاید بچهها نمیتوانستند این را بفهمند و شاید مادر به این فکر میکرد که نیروهای ارتشی خواهند آمد و همهشان را نجات خواهند داد. اما پدر خوب میدانست این یعنی چه. خوابش را دیده بود؛ نه یک شب و یک هفته و یکماه. سالها بود خوابش را میدید؛ از همان زمانی که شب، در لباس تابستانیاش، زیر چراغ مطالعه و بعد از خواندن کتابهایی که از کتابخانه دبیرستان قرض گرفته بود، سراغ کمد عمودی گوشهی اتاق میرفت. در آینه قدی خودش را نگاه میکرد که حالا، در این ساعت از نیمهشب، دارد وارد دنیایی میشود که غیر از خودش کسی یا چیزی را به آن راه نمیداد؛ دنیایی که فقط خودش در آن بود و کافکا. از جایی که نشانی گذاشته بود کتاب «مسخ» را باز میکرد و به کلمههای بدشکل وغمگین آن چشم میدوخت. وقتی برای خرید کتاب به خیابان میرفت مطمئن بود که با همهی کتابهای زندگیاش فرق میکند. میدانست که شبها او را از اتاقش جدا خواهد کرد و به جایی خواهد برد که کسی راه ورودش را بلد نیست. مثل هرشب سه صحفه از آن را میخواند و با دلآشوبه بین خواندن یا نخواندن صفحهی چهارم دوبهشک میماند. گاهی نشانی کتاب را میگذاشت، آن را میبست و خودش را در آینه ورانداز میکرد و بعد دوباره بین خطوط کتاب دراز میکشید؛ گاهی هم بدون معطلی چشمانش را لحظهای روی هم میگذاشت و بعد دوباره به خواندن مشغول میشد. نمیدانست چندمین بار است که این کتاب را میخواند و چندمین بار است که ناموفق، به پیلهاش برمیگردد. همهچیز در محلولی از سیاهی حل شد. چشمهایش را باز کرد. این تصاویر در ذهنش مثل نگاتیوی که کمی کندتر از نور حرکت میکند، از جلوی چشمش گذشت. پلک زد و دلهره مثل بادکنک پر از آبی که میترکد، در تمام وجودش پخش شد. همهجا ساکت شده بود. نه چیزی سوت میکشید، نه میلرزید و نه فرو میریخت. پدر چشمهایش را لحظهای بست، کالبدش را در آینه قدی ذهنش ورانداز کرد. نوجوانیاش را دید که دستش را لمس میکرد و تیغههای کوچکی را روی پوستش احساس میکرد. به پشتش دست میکشید و برآمدگی ظریفی را روی کمرش احساس میکرد. پاهایش را نگاه میکرد که در هر ثانیه، چندهزارمِ میلیمتر لاغرتر و کشیدهتر و شکنندهتر میشود. موهایش را میدید که از وسطش، دو تیغهی بلند و بسیار باریک رشد میکند و حس بویاییاش را در خودش میکشد. اما صورتش همان بود؛ چهرهای که در خطوط و طرحهایش هم جز الگویی از ترس نمیشد دید. یکی از بچهها صدایش کرد: «بابا! چه خبر شده؟» پدر دخترش را نگاه کرد. یک نفس عمیق کشید. عضلات پاهایش میلرزید و نفسش بند آمده بود. شاید اینجا آخر خط بود. دستهایش را روی زمین گذاشت و بلند شد. به خانوادهاش نگاهی کرد. به نور راهراه سفیدی که از بیرون داخل خانه را پر کرده بود نگاهی کرد. حس میکرد مایع سرد و غلیظی مثل جیوه از قلب به تمام بدنش پمپاژ شد. اعضای داخلیاش یکییکی داشت یخ میکرد و منجمد میشد. به سمت در ورودی خانه رفت و خودش را در آینه قدی بوفهی روبهروی در ورانداز کرد. احساس میکرد خاطرهای تار و مبهم است که دهها سال بدون هیچ ملاقاتکنندهی کنج یک چاردیواری به فراموشی سپرده شده بود؛ بدون در، بدون پنجره، حتی بدون دیوار… و حالا تمام این در و پنجره و دیوارها برداشته شده بود و خودش به ملاقات خودش آمده بود. جیوه به پاهایش رسیده بود و پلاسمای خونش را پر کرده بود. احساس میکرد سلولهایش سبک میشوند و ذرهذره به بیوزنی میرسد. در خانه را باز کرد و از پلهها رفت پایین. نفس منجمدکنندهای توی صورتش خورد.
پروانه
اولین قدم را برداشت و به سمتش رفت. یک قطره خون را هم توی بدنش حس نمیکرد. سرگیجه داشت و چشمهایش تحت فشار شدید نور بود؛ با اینکه جز سیاهی چیزی جلوی چشمش نبود. سعی کرد تعادلش را حفظ کند، اما چیزی زیر پایش حس نمیکرد. با چند سانتیمتر فاصله روی هوا معلق بود. نمیتوانست به چیزی فکر کند؛ فقط چیزی را که میدید حس میکرد. دربرابرش چیزی ایستاده بود که نمیتوانست نگاهش کند اما بدون چشم هم تجسمش میکرد. در تاریکی، معلق، با چشمهای بسته؛ دلش برای پدر و مادرش تنگ شد. برای همسرش که سالهای سال با او زندگی کرده بود و هرگز نتوانسته بود به او بگوید که مشکل از کجاست. هیولا در چشمهای او خیره شده بود و انگار که میخواست با او حرف بزند. لبی نداشت که تکان بخورد، اما انگار در همان خلأ بینشان چیزی رد و بدل میشد که جای حرف را پر میکرد. انگار موجود بدریخت و هیولاشکل داشت انعکاسی از سالهای تباهشدهاش را، نه از راههایی که آدمها بلدند، داشت مستقیماً به قلب یخزده و سنگینش منتقل میکرد. داشت میکرد سبکی تحملناپذیر هستی را احساس کن. نمیدانست چند دفعه کتاب بار هستی خوانده بود، اما این بار داشت مثل یک ذرهی غبار که در دنیایی از کوهها گم شده، به سمت چیزی میرفت که باید. به سمت هیولا کشیده شد و آخرین فرصتی که برای خداحافظی با دنیای خودش داشت را، فقط در بودن حل شد… لحظهای بعد، هیولا مانده بود و یک کوچهی خالی که تیرهای برق روشنش کرده بودند. هیولا نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد. در را بست و خودش را در آینهی قدی نگاه کرد: کامل شده بود. لحظهای بعد یکی از بچهها به سمت در دوید. او را دید. لحظهای ایستاد و با خوشحالی فریاد کشید: «بابا! تو برگشتی!».